۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

مادر ريحانه در صفحه فيس بوك خود در اين رابطه مي نويسد:

خانم شعله پاكروان مادر ريحانه جباري ، زنداني محكوم به اعدام با كمك دوستانش جان يك محكوم به اعدام ديگر را نجات داد
مادر ريحانه در صفحه فيس بوك خود در اين رابطه مي نويسد:
دیروز صبح ، وقتی داشتم به قصد تقاضای بخشش سحر- م خونه رو ترک میکردم ، کمی ناامید بودم . با برخورد ولی دم در روزهای قبل ، احتمال میدادم دست خالی برگردیم . جلوی فرمانداری قرچک تا ساعت یازده صبر کردیم . دوازده نفر شدیم . تعدادمون زیاد نبود ولی بیشتر از اون نمیشد صبر کرد . وارد خونه محمد - ف شدیم . برادر مقتول . با یک دنیا مهربونی روبرو بودیم . خدای من چه تغییر مهمی رخ داده بود . ولی دم خانم فاطمه - ش خندان بود . نشانی از اخم نداشت . رنگ رخسارش عوض شده بود . برام گفت که احساس سبکی میکنه . گفت : " قبلا خواب میدیدم که باید قصاص کنم . تو گفتی اون خواب شیطانی بوده ولی باور نکردم . دیشب پسرم به خوابم اومد . یه روسری سفید سرم بود . غلامرضا دستش رو روی سرم میکشید . گفتم پسرم چهارشنبه میرم حکم رو اجرا میکنم . غلامرضا خندید و گفت نه مامان تو چهارشنبه نمیری برای برای اجرای حکم . تو میری مکه . به خدا خودش بهم گفت . من حرف شما رو گوش ندادم . حرف پسرمو گوش دادم . الانم نمیخوام قصاص کنم . اگه منو بکشن نمیتونم این کارو بکنم . "چند نفر از مسئولین زندان و یک روحانی هم بودند . گریه م گرفته بود . آخه همه مادرا گاهی خیلی دل نازک میشن . اونم اشکش رو صورتش میچکید . دستش رو بوسیدم . ریحانه زنگ زد . دیشبش نخوابیده بود . با صدای نگران و هراسان گفت مامان چی شد ؟ بلند گفتم شیرینی بدین ، کل بکشین . شاد باشین . عیدی گرفتیم هممون . سحر باید به جای فکر کردن به مرگ ، به آینده فکر بکنه . به روزایی که میان و میرن . سحر زنده میمونه . صدای ریحانه که بلند بلند برای بقیه میگفت میشنیدم . سحر گوشی رو گرفت . گریه کرد . پرسید : شعله جون یعنی من امشب نمیرم قرنطینه ؟ گفتم نه . دیگه صداشو نشنیدم . ریحانه ادامه داد : زانوش سست شده و نشسته زمین . جیغ و خوشحالی زنهای زندانی نمیگذاشت صدای ریحانه رو بشنوم ....کمی بعد بچه های دیگه ش اومدن . تند و آتشی . دلم هری ریخت پایین که الان فاطمه خانم میترسه و حرفشو پس میگیره . اما جواب این مادر منو میخکوب کرد . به بچه هاش گفت : " من دکمه رو نمیزنم که سحر بمیره . شما برین به جای من بزنین ."به نظرم هیچ چیزی نمیتونه اونو پشیمون کنه . چون پاره تنش که سالهاست زیر خاکه ازش خواسته ببخشه . آخرین بچه ش تهدیدش کرد که اگر رضایت بدی خودمو میکشم . اما این زن بار قصاص رو از روی قلبش برداشته . احساس سبکی میکنه و حاضر نیست دوباره خودش رو سنگین کنه . با صدای بلند گفت : " میخوام یه مسجد بسازم . به اسم غلامرضا - ف" . یکی از مردان مهربونی که روز تعطیلش رو برای تقاضای بخشش اختصاص داده بود گفت به خاطر بزرگواری این مادر ، فیش حج هدیه میده . خواب پیرزن تعبیر شد . برای ساخت مسجد از خدا میخوایم برکت و یاریشو جاری کنه ..... در راه برگشت به خونه مون ، هوا تاریک شده بود و من خسته . سرم رو روی صندلی ماشین گذاشتم و چشمامو بستم . به این فکر کردم ما دوازده نفر سعی کردیم دلی رو روشن کنیم . تعدادمون کم بود . ولی هرکدوم مثل کرم شب تاب با کمی نور توی قلبمون به اون خونه رفتیم . برکت عید مبعث رسول بود که قلب اون مادر رو نرم کرد. فکر کردم اگر هزاران نفر ، کرم شب تاب بشیم و با هم ، بریم در خونه کسی که دلش لبریز از کینه است ، میتونیم روشنی بزرگ بخشش رو به جای تاریکی انتقام به قلب کسی جاری کنیم ....
ما با هم میتونیم موفق بشیم بار انتقام رو از روی دل دیگران برداریم . کاش یه روزی این آرزوم براورده بشه . کاش ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر